دلم میخاد یه مدت طولانی هیچکی نه بهم اس بده/نه زنگ بزنه/ اصن کاری به کارم نداشته باشه/اصن دلم میخاد حتی اسممو نشنوم....
هییییسسسسسسسسسسس
تراخدا هیچکی هیچی بهم نگه....
دلم میخاد هیچ صدایی نیاد.....بجز صدای بارون.....
(یه چیزبگم فقط بعضی صداها عشقن....مث صدای امیرطاها.....یاصدای خدا....یا شنیدن صدای یااباعبدالله الحسین
)
خلاصه ک
................................................................................................................................................................
کل اسم های تو موبایلم رو به اسم تو تغییر دادم
حالا هرروز بهم زنگ میزنی
یکبار هم نه ، چند بار ، تازه تغییر صداهم میدی
من که می دونم تو هم دلت تنگ منه . . .
اینو یه جانوشته بود/نمیدونم چرا خندم گرفت بجای اینکه دلم بگیره/خنده دارنیست؟
خب خیلی بامزه است دیگه/ عند دیونگیه /خدانکنه ب اینجاها برسه کسی البته ....
من عاشقم و گنه کار ایا همه شما بی گناهید؟
من گمرهم و بی قرار ایا همه شما سربه راهید؟ ایا همه شما بی گناهید؟
چو میکنی ملامتم زجفای تو ادمی
براین بلا چگونه خو کنم؟؟؟
ای فرزانگان بردیوانگان این ملامت چرا کنید کم تماشای ماکنید
ازمن بگذرید
راه خود روید
عاشقان را رها کنید
مگربه شهرشما جنون عاشقی تماشا دارد بسوزد انکه هست وهاشادارد
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دنیای اروم.......................................!
دلم میخاد گریه کنم.بگذار سربه روی سینه من تابشنوی اشتیاق دلی دردمندرا( این ربطی به حس الانم نداره)
ازدست خودمم دارم دیونه میشم
بگذارید تا صدای بارش باران بر روی شیشه سرد اتاق تاریکم را بشنوم..... بگذارید به کنج اتاق سرد چوبی خیره شوم..... بگذارید ذهن پر تلاطمم آرامش بگیرد... بگذارید آرام باشم..... من صدایم را شکستم در سکوت..... تا اگر بارگرانی در وجود خود نباشه ... باز سازم خویش را از تارو پود..... من صدایم را شکستم در سکوت تا طنین ناله ام در من بمیرد خنده در من ریشه گیرد...
باران ببار , ببار باران
بیا و بشور خاکستر تنهای را از قلب خسته ام
بیا پر کن حفره های دلتنگی قلبم را که من مردم ز بی آبی
باران ببار , ببار باران
باران ببار که من و تو از جنس همیم تو از جنس من , من از جنس تو
می دانی فرق ما چیست ؟........
تو غمت را زار می زنی من نمی توانم
تو دردت را فریاد می زنی من نمی توانم
تو می توانی من تمی توانم.......
من می خواهم ولی مقدورم نیست
باران ببار , ببار باران
که من مردم ز دلتنگی
..............
باران ببار , ببار باران
که دق کردم ز تنهایی
ببار باران که من مردم از بی وفایی ........
بیا و بشور غبار تنهای را از قلبم
که من تنهام ..............
باران................!!
وقتی دلم خسته می شود برایش از فردای روشن می خوانم به یادش می آورم که چه دل های را از خستگی به درد آورده وقتی دلم خسته می شود می نشینم و آرام برایش نجوا می کنم گرد و غبارش را با اشک می گیرم و از شادی که در راه است می گویم وقتی دلم خسته می شود دوست را صدا می زنم و به خدای که بزرگ است می سپارمش..
با تو هستم ! صدای باران را می شنوی, دانه های باران را لمس می کنی, سرت را بالا بگیر,روح آبی ات را در فیروزه بیکران آسمان به پرواز در بیاور..... و ترنم باران را با تمام وجود لمس کن تا باور کنی که ..... تنها نیستی
کسی برای لمس تنهاییم توقف نکرد
در درون ذهن من هرگز نمیمیرد کسی, مرگ احساس مرا ماتم نمیگیرد کسی
دلم میخواهد
دور آتشفشان دلــــــــم
طناب بکشم
و در خودم بسوزم
لطفا کسی مزاحم نشود امشب راتاصبح به کابوس هایم وعده همآغوشی داده ام.
نگاه ساکت مردم به روی صورتم دزدانه می افتد ، همه گویند : عجب شاد است ، عجب خندان . دل مردم چه می داند که من دنیایی از اشکم .
دلم تنگه
خدایا
باتوبودن راباید احساس کنم
قلب من دراشتیاقت میتپد
بیا به خانه قلبم بیا تاباآمدنت خانه دلم روشن شود
ادمک خل نشوی گریه کنی کل دنیا یه سرابست بخند... به خدا مث تو تنهاست بخند
ان خدایی که بزرگش خواندی...
دیشب خدا را دیدم گریه میکرد . .
من هم با او گریستم...
هر دو یک درد مشترک داشتیم
.
آدم ها……
تمام دارای ام را درچمدانی میریزم ومهروموم میکنم
که مبادا به غارت ببرند تنهایی وارزوهای محال ام را
باخود میبرم
جایی دور
ان دور دست ها
که مبادا بازهم کسی ازمن بگیرد تمام دارایی ام را
من همیشه میخندم
به خاطرات رنگ پریده
من همیشه میخندم
به سادگی خودم
من همیشه میخندم
به دلم
من همیشه میخندم به تنهایی خودم
به غریبگی خودم
اخه میگم خنده برهردردی دواست!!!!! به اینم میخندم
ساعت ها زیر دوش می نشینی و به کاشی های حمام خیره می شوی . . . غذایت را سرد میـخــوری نــاهـار را نصـفه شب صـبحــانـه را شـــام !!! لباس هایت دیگر به تــو نمی آیند !! تـا خوابت ببرد . . . ! که دیگر شبیه آدم نیست . . . .
شبها علامت سوالهای ذهنت را می شمری ،
تنهایی از تو آدمی می سازد ،
ϰ-†нêmê§ |