همش مجبورم حرفای دلمو بنویسم بعد پاک کنم
پاک میکنم تاکسی نفهمه تنهایی چ بلاهایی سرادم میاره
پاک میکنم تا حتی خودمم نفهمم چ دردی میکشم
بعضی وقتا دلم میخاد زندگی بترکه .مثل بادکنکی ازفشارزیاد یاحبابی ازتلنگر کوچک
سرم سوت میکشه.انگارقطاری که توذهنمه شلوغی رو اعلام میکنه.
ی روز دیگه بی تو گذشت.سیاه سیاه و هنوزروزهای وحشتناک دیگر درراه است .امابالاترازسیاهی رنگی نیس
(اینم ازچرندیات خودم)
تمام تنم می سوزد از زخم هایی که خورده ام
درد یک اتفاق که شاید با اتفاق تو
دردش متفاوت باشد ویرانم می کند
من از دست رفته ام ,شکسته ام
می فهمی؟
به انتهای بودن رسیده ام,
اما اشک نمی ریزم
پنهان شدم پشت لبخندی که درد می کند
کم توقع شده ام
همين که بيايی از کنارم رد شوی کافيست ...!
مــــــرا به آرامش ميرساند حتی
اصطکاک ســــــــــــايه هايمان...
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست،
بلکه اینه که یکی درد و مشکلشو بهت بگه
و تو ببینی که داره دستی دستی خودشو نابود می کنه و
هیچ کاری از دستت بر نمی آد و
مجبوری تو تنهایی گریه کنی و داد بکشی
که ای کاش نبودی، نمی شنیدی و نمی دیدی
این همه درد را در حالی که کاری از دستت بر نمی آید.....
درد دارد !
وقــتـی می رود ..
و هـمه می گــویـند : دوستـت نــداشـت ...
و تــو نمـی تــوانـی بـه هـمه ثــابـت كــنی
كه هــرشـب
بــا عـاشـقانـه هــایـش خـــوابت می كـــرد !!.
نمی شود دوستت نداشت
لجم هم که بگیرد از دستت
نهایتش این است که
دفتر چه ی خاطراتم
پر از فحش های عاشقانه می شود
چقدر حقیرند مردمانی که
نه جرات دوست داشتن دارند،
نه اراده دوست نداشتن،
نه لیاقت دوست داشته شدن
و متانت دوست داشته نشدن،
با این حال مدام شعر عاشقانه می خوانند.
عذر خواهی همیشه بدان معنا نیست که تو اشتباه کردهای و حق با آن دیگری است.
گاهی عذر خواهی بدان معناست که آن رابطه بیش از غرورت برایت ارزش دارد
من نه بر می گردم نه جایی میروم
من فقط شبیه شما
شبیه یک مشت سکوت آفتاب ندیده می شوم
و گذران تلخ لحظه هایی را اندازه می گیرم که جززل زدن،
به جدایی من از ما
کاری از دستشان ساخته نیست
چه باید كرد وقتی كاری ازت ساخته نیست
چه باید کرد وقتی لحظات به هردلیلی ازت میگریزند تو بودی چه میكردی؟
آدمها،
غــمهایشان را پُک می زنند!
تا ریه هایشان زندگی را کـم بیاورد؛
و شرعی ترین خودکشی را تجربه کنند!!
بیا تمام بغض هایم را قدم بزنیم.
بیا از
سر شب های دلتنگی
پاورچین پاورچین
رد شویم.
برای یک بار هم که شده
بگذار این" توهم " روزی حقیقی شود.
اینجا مرز دیوانگی من است
دیرگاهی است قانون هیچ محدودیتی برایم نمی آورد
زنده ها و مرده ها در چشمم یکی شده اند
دیگر به کلام مردمان نمی اندیشم!
مرزها جالبند
و در من حس عبور متوالی افکار از خط قرمز جنون را تداعی می کنند..
چقدر دلم بی هویتی می خواهد
نه اسمی که با آن خوانده شوم
نه جسمی که زیر بار سنگین اندیشه هایم تجسم شود
و نه جانی که حس غریب زندگی را در من زنده نگه دارد.
تو لحن خنده هات احساس غم نبود
من عاشقت شدم دست خودم نبود
این خونه روشنه اما چراغی نیست
دنیام عوض شده این اتفاقی نیست
احساس من به تو مابین حرفام نیست
هرچی بهت میگم اونی که میخوام نیست
'گریه شاید زبان ضعف باشد
شاید کودکانه شاید بی غرور
اما هر وقت گونه هایم خیس می شود
می فهمم نه ضعیفم نه کودکم بلکه پر از احساسم
تو دلت مثل ساحلی آرام، دل من پر خروش و مواج است
من به آرامش تو محتاجم، ساحل آرامگاه امواج است
من زنم، ساقهای که میشکند تندباد غمی اگر بوزد
تو ولی استواریات از سرو … سبزیات آرزوی هر کاج است
باد دیروز روسری مرا … عشق از من قرار را امروز …
راست میگفت مادرم انگار: فصل پاییز، فصل تاراج است
فصل پاییز، فصل خوبی نیست بی تو اما بهار هم حتی …
خسته از فصلهای فاصله عشق، او به یک فصل تازه محتاج است
*
کولی امروز توی دستم خوند: «یه زمستون سخت تو راهه»
من دلم با تو قرصه اما تو …؟ تو دلت چند مرده حلاجه؟
"پیداست که دل کندن اگر آسان بود***فرهاد به جای بیستون،دل می کند"
مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من" "كه جز ملال نصیبی نمی برید از من"
تنهایی، آرامگاه جاوید من است و درد و سكوت، همنشین تنهایی من ~~
امروز هم گذشت یه روز دیگه از روزهای بی تو بودن
هنوز از این روزهای وحشتناک باقی مونده …
تنهای تنها میون این همه آدم سخته.
دلم میگیره وقتی بهش فکر میکنم
وقتی نگاه می کنم وتا فرسنگها کسی را پشت و پناهم نمی بینم
خسته شدم از این همه لبخند زورکی از این همه بهونه الکی
ای کاش یه ذره فقط یه ذره شهامت داشتم اونوقت واسه پنهون کردن بغض تو گلوم
سرفه نمی کردم ونمی گفتم مثل اینکه سرما خوردم
اونوقت دیگه بهونه اشکام رفتن پشه تو چشمم نبود
خسته ام از جواب دادن های دروغکی از اینکه به دروغ بخندمو اعلام رضایت بکنم تا کسی نفهمه روزگارم عالیه برای سوختن برای نابودی
من به اینا کار ندارم دلم واسه تو تنگ شده .
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم ………. اصلاً به تو افتاده مسیرم که بمیرم
یک قطره آبم که در اندیشه دریا ………. افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم ………. یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی ست ………. من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را ……… بگذار بمیرم که بمیریم که بمیرم
امشب از باده خرابم کن و بگذار بميرم
غرق دريای شرابم کن و بگذار بميرم
قصه ی عشق بگوش من ديوانه چه خوانی
بس کن افسانه و خوابم کن و بگذار بميرم
گر چه عشق تو سرابيست فريبنده و سوزان
دلخوش ای مه به سرابم کن و بگذار بميرم
زندگی تلخ تر از مرگ بود گر تو نباشی
بعد از اين مرده حسابم کن و بگذار بميرم
پيرم و نيست دگر بيم ز دمسردی مرگ
گرم رويای شبابم کن و بگذار بميرم
خسته شد ديده ام از ديدن امواج حوادث
کور چون چشم حبابم کن و بگذار بميرم
تابکی حلقه شوم سر بدر خانه بکوبم
از در خويش جوابم کن و بگذار بميرم
اشک گرمم که بنوک مژۀ شمع بلرزم
شعله شو، يکسره آبم کن و بگذار بميرم
گم شدم.
گم شدم
گم شدم
گم شدم
گم شدم
تودنیایی ک مال خودم نیست.من اینجا غریبم.
کسی رو نمیشناسم.
من گم شدم.خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
این دنیای من نبود.این دنیا رو اشتباه وارد شدم.دنیای خودمو میخام.
این دنیاگیج کنندس.ناراحت میکنه.عاشقم میکنه.خدایا.دنیای من ساده بود.انقدر دلگیرنبود
دلم میخاد نه انسان باشم نه ادم.دلم میخاد زهرا باشم
خدایا این دل من دل یه ادمم نیست.خیلی راه مونده تا ادمیت تا انسانیت
چ دردی میکشد انسان.منم خیلی درد دارم.
تمام روحم درد میکنه.انگار با یه چیزی تصادف کرده باشه. انگارشکسته.
واییییییی.بریم بیمارستان.اخه پیش کدوم دکتربرم ک بتونه روح منومعالجه کنه.خدایا فقط خودت میتونی
هربار عین کسایی ک مست باشند میخورم تو درو دیوار دنیا.یعنی انقدر دنیای بزرگت کوچیک میشه برام.
نمیدونم دنیای من کوچیک وتنگ میشه یا دل من؟
مست ودیوانه منم رسوای زمانه منم.بیگانه منم
خدایا خیلی دنیات کوچیکه.خیلی.روح منم شکسته.به درد امده
چکارکنم؟ هرکسی برای خودش عالمی داره.من ی عالمی پیداکردم ک توش غریبم
بیگانم/ازش وحشت دارم.میخام بیام تو عالمی ک تو توش باشی.منو از دنیا وعالم خودم دور کن
دلم میخادزلیخا باشم.یادیوانه.
دیوانه نمی گوید دوستت دارم
دیوانه می رود تمام دوست داشتن را
به هر جان کندنی
جمع می کند از هر دری
می زند زیر بغل
می ریزد پای کسی که
قرار نیست بفهمد دوستش دارد...
زلیخا عاشق شد.اونقدرعاشقی کرد.تاعشق رو فهمید.توعاشقی بازعاشق شد!
بازعاشق .وبازعشق
اخرهم توعاشقی گم شد.زلیخا گم گشته!
دوس دارم زلیخاباشم.یاعاشق بشم.یا دیوانه
بی دل وخسته دراین شهرم ودلداری نیست
غم دل باکه توان گفت ک غمخواری نیست
شب به بالین من خسته ب غیرازغم دوست
ز اشنایان کهن یار ومددکاری نیست
یارب این شهرچه شهری است ک صدیوسف دل
به کلافی بفروشیمو خریداری نیست
فکر بهبود خود ای دل بکن ازجای دگر
کن دراینشهر طبیب دل بیماری نیست
هرچی دارم مال تو
رفته بودم مشهد.چون این مشهد بابقیه مشهدا فرق داشت پیش خودم عهد کردم براخودم روز اخردعاکنم
این مشهد واقعا مشهدبود.منم واقعا میخاسم زائر باشم
میخاستم گریه نکم .خوشم نمیامد هربارفقط گریه ها وبدبختیا رو میبردم
روزاول ک رفتم تو حرم.تانگاهم افتاد به ضریح اشکم درامد.بااینکه نمیخاسم گریه کنم اما بیشترازهمیشه گریه کردم.ازذوق.ازخوشحالی بودن درکنارامام.
ازاینکه ادم ک نه،انسان حساب شدم.وبین این همه ادم پاک منم رفتم
روز اول نمازخوندم.وهرچی بود به نیت خوشحالی دل خودامام .و...خوندم
روزدوم.نیت بقیه اماما نمازخوندم.هرنمازی روو هدیه میکردم به امامای دیگه مخصوصا امام زمان
روزسوم برای مریضا بود.رفتم پنجره فولاد جای همیشگی من.خیلی دوسدارم بین مرضا بشینم شاید اقا یه نگاهی ام به من مینداختند.
پنجره فولاد:خیلی دلم برات تنگ شده.
پنج شنبه وجمعه برای حضرت ولی عصربود.
شنبه برای اقوام بود.البته این ک میگم هرروز برای کسی بود به این معنا نیست ک تو روز مثلا پنج شنبه فقط فقط برای امام عصر دعا کردم.نه.اما نیتم ایشون بود.
وتوراه برگشتن یا رفتن به حرم تا نمینشستم برای همه دعا میکردم.
دعا کردم هرکسی هرخیری میخاد بهش بده
روزاخر روزی بود ک براخودم میخاستم دعا کنم.اخ ک چ روزی شد.سرتاسر گریه!!!
دعاکردم هرچی خیر مردم میخاند به من هم بده.این دعای من بود.اما بهش گفتم هرچی یادم رفت رو تو برامون دعاکن.
همه این مشهد رو رفتم.اخرش هدیه کردم تمام ثوابشو(البته اگه ثواب داشته باشه)به کسی ک مثل داداش دوسش دارم.امیدوارم دعاهامون قبول بشه.
حالا که فرقی نمی کند…
کنارت ایستاده باشم یا نه بگذار همه چیز را…
از وسط قیچی کنم تا تو…
در نیمی باشی من…
در نیمی دیگر راستی…….
با دستی که روی شانه ات جا گذاشته ام … چه می کنی؟…؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریدهام
دل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیدهام
دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته در نیستی پریدهام
امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیدهام
من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او
من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیدهام
از کاسه استارگان وز خون گردون فارغم
بهر گدارویان بسی من کاسهها لیسیدهام
من از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهام
حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیدهام
در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک می مالیدهام
مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی من بارها زاییدهام
چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیدهای من صدصفت گردیدهام
در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیدهها منزلگهی بگزیدهام
تو مست مست سرخوشی من مست بیسر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بیدهان خندیدهام
من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن
بیدام و بیگیرندهای اندر قفص خیزیدهام
زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیدهام
در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن
صد جان شیرین دادهام تا این بلا بخریدهام
چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی
بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیدهام
پوسیدهای در گور تن رو پیش اسرافیل من
کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیدهام
نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن
مانند طاووسی نکو من دیبهها پوشیدهام
پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده
زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیدهام
تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیدهام
عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد
من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیدهام
خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن
بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییدهام
هر غورهای نالان شده کای شمس تبریزی بیا
کز خامی و بیلذتی در خویشتن چغزیدهام
همچون روز روشن بر من هویداست
که در مسیر زندگی ات روانه خواهی شد
و شاید هیچگاه من در خاطرت نمانم
و من بی شک هر جا باشم
نشانی از تو دارم
که با تو بودن را برایم زنده می کند
تو می روی و من با لبخند بدرقه ات می کنم
من می مانم و کوله باری از احساس تنهایی
می مانم
باز هم مثل همیشه
اما می دانم
در تنهایی هم
با من هستی
زخمها بسیار اما نوشداروها کم است
دل که میگیرد تمام سِحر و جادوها کم است
هر نسیمی با خودش بوی تو را آورده است
بادها فهمیدهاند اعجاز شببوها کم است
تا تو لب وا میکنی زنبورها کِل میکشند
هرچه میریزی عسل در جام کندوها کم است
بیشتر از من طلب کن عشق ! من آمادهام
خواهش پرواز کردن از پرستوها کم است
از سمرقند و بخارا میشود آسان گذشت
دیگر این بخشش برای خال هندوها کم است
عاشقم! یعنی برای وصف حال و روز من
هرچه فال خواجه و دیوان خواجوها کم است
من هماین امروز یا فردا به جنگل میزنم
جرأت دیوانگی در شهر ترسوها کم است
رضا نیکوکار
ϰ-†нêmê§ |